سفید و سیاه
همه مداد رنگی ها مشغول بودند...
به جز مداد سفید...
هیچ کسی به او کار نمی داد؛
همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...
یک شب که مداد رنگی ها،
توی سیاهی کاغذ گم شده بودند؛
مداد سفید تا صبح کار کرد...
ماه کشید...مهتاب کشید.
و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...
صبح توی جعبه ی مداد رنگی...
جای خالی او، با هیچ رنگی پر نشد
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 11:51 توسط دخترباران
|
سلام دوستای عزيزم خوبین من چون خیلی باران رو دوست داشتم اسم وبلاگمو نوشتم در باران ولی اینجا در مورد چیزای مختلف براتون مینویسم شما هم منو همراهی کنید نظر یادتون نره