مهدی جان...
دردهای زیادی است که به آنها وعده داده ام با آمدنت علاج می شود. جمعه ها دم غروب وقتی آسمان از اندوه نیامدنت دوباره مثل صدها سال دیگری که خون گریسته است اشک سرخ می بارد به خود می گویم : وقتی قلبم و قلب همه از تنگی فراغت مثل لاله ای که زیر پا لگد شود چروکیده و رنجیده می شود با خود می گویم ایت درد عاقبت مرا خواهد کشت ، و بعد به خود نهیب می زنم که و از سوزان ترین پرده اندوهم می گویم :مهدی جان درست که من بدم و لایق تو نیستم امّا...
" آقایم باز هم نیامد....."
درست جمعه ها ،
** او خواهد آمد **
و آنگاه از دیدگانم قطره ای اشک می چکد
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 21:55 توسط دخترباران
|
سلام دوستای عزيزم خوبین من چون خیلی باران رو دوست داشتم اسم وبلاگمو نوشتم در باران ولی اینجا در مورد چیزای مختلف براتون مینویسم شما هم منو همراهی کنید نظر یادتون نره